نیم نوشته



مدتهاست که ننوشتم و ناگهان دیدم چقدر دلتنگ نوشتن شدم . شاید برای دوستان قدیمم جالب باشه که بعد از نزدیک به 9 سال که به زمین اومدم بر من چه می گذره . 

پیش از هر چیز بگم تمام این سالها دلتنگ روزها و ماههای اول اومدنم به زمینم . موقعی که همه چیز تازه بود . خیلی تازه . هستم . مسیح عزیز چه قشنگ میگفت که درهای ملکوت تنها به روی کودکان بازه . و من چه زود به بزرگترها پیوستم . 

این روزهای من هنوز با رشد آگاهی میگذره . و سرعت عملکردم وقتی به پای رشد آگاهیم نرسه ، فاصله ای به نام درد به وجود میاد . پس به نحوی دارم از دست خودم درد می کشم . 

این روزها کتاب می خونم . نگاه می کنم . تفکر می کنم . و زندگی می کنم  . ولی دلتنگ روزهایی هستم که می دیدم ، می فهمیدم و حضور داشتم . در لحظه ی ابدی حال . و بخشی زنده از زندگی بودم .

وای ! نگاه کن اون بالا رو . حتی همینجا رو ! هنوز سه نقطه های همیشگیم هستن . و لبخند رو روی لبهام نشوندن .  

از دوستان قدیمی اگه کسی سر زد ، خبر بدید . 


امروز که بیدار شدم گویی چیزی در من زنده شده بود . دیروز الهامی داشتم مبنی بر نوشتم (نه اینجا که روی کاغذ و در مورد خودم ) ، امروز اومدم و شروع کردم . باز دریافتی داشتم از دیدن دفتر 9 سال پیشم که از آرزوهام گفته بودم . و خصوصیات اخلاقی ای و رفتاری ای رو دیدم که هنوز 9 ساله با منه ، برای از بین بردنش کاری نکردم و باز دیدگاهی داشتم که آنچه من رو روی زمین قفل کرده همینهاست و دست بردم به قلم که بنویسم .

نمایی از خودم دیدم که صدها کیلو آشغال بهم چسبیده و سالهاست دارم بدون اینکه بدونم حملشون می کنم .

شروع کردم به نوشتن ازشون و اتفاق غریبی افتاد . سردرد . چشم درد . بدن درد . کمر درد . کوفتگی . و خواب آلودگی به حدی که الان مجبورم شرکت رو تعطیل کنم و لحظاتی بخوابم چون چشمام جایی رو نمی بینه

و ایمان آوردم کسی در من هست که کمر به نابودی ابدیتم بسته . کسی که این سالها این پرده رو روی چشمهام کشیده . کسی که به محض فکری برای تغییر شروع به مخالفتهای ذهنی ، پرت کردن حواس و اگه ناموفق باشه فعالیت رو جسمم می کنه .

امروز می بینمت و چون توانی در مقابلت ندارم دست خداوند رو می گیرم و مقابلت می ایستم .

امروز آدم دیگه ای میشم .

 


امروز به درکی رسیدم که درد زیادی رو بابتش کشیدم . نتیجه ی بیش از هفت سال تجربه .

به تیتر این پست فکر کنید .

به سادگی بگم :

 ******   ما توان تغییر زندگی دیگران رو نداریم   ********

هل دادن و کشیدن دیگران به سمت مسیر آرامشمون بزرگترین اشتباهیه که می تونیم انجام بدیم . و شاید ظلمیه که داریم در حق اونا می کنیم .
پیله ی یه پروانه رو اگه چند ثانیه حتی زودتر از وقتش باز کنی به کشتنش دادی . 
مگه خودم تا ته خط ، تا مرگ و نیستی تا از دست دادن همه چیز پیش نرفتم . و خواستم و خواست که برگردم . مگه کسی من رو هل داد ؟ مگه تا امروز کسی منو کشید ؟ جز خداند مگه دستم تو دست کی بود ؟ چرا فکر می کنم می تونم کار خداوند رو من انجام بدم ؟
یادم نمیره دیالوگ دون خوان رو با کارلوس وقتی که کارلوس یه حون رو از  وسط خیابون گذاشت کنارباغچه که له نشه . دون خوان ازش پرسید از کجا می دونی از خیابون به سلامت رد نمی شد ؟ و آیا می دونی گذاشتیش جایی که به تازگی سم پاشی شده و به کشتنش دادی ؟ 
این روزها - با درد - یاد گرفتم تنها کاری که می تونم برای دیگران انجام بدم دو چیزه . اول اینکه خودم تغییر کنم و با تغییرات و عملکردم جاذبه ای بشم برای کسانی که می خوان به مسیر آرامش وارد بشن 
دوم در دسترس کسانی باشم که می خوان این مسیر رو طی کنن 
باقی ماجرا به دو چیز بستگی داره ، خواست خودشون (تمایل) و خواست خداوند .


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها