امروز که بیدار شدم گویی چیزی در من زنده شده بود . دیروز الهامی داشتم مبنی بر نوشتم (نه اینجا که روی کاغذ و در مورد خودم ) ، امروز اومدم و شروع کردم . باز دریافتی داشتم از دیدن دفتر 9 سال پیشم که از آرزوهام گفته بودم . و خصوصیات اخلاقی ای و رفتاری ای رو دیدم که هنوز 9 ساله با منه ، برای از بین بردنش کاری نکردم و باز دیدگاهی داشتم که آنچه من رو روی زمین قفل کرده همینهاست و دست بردم به قلم که بنویسم .

نمایی از خودم دیدم که صدها کیلو آشغال بهم چسبیده و سالهاست دارم بدون اینکه بدونم حملشون می کنم .

شروع کردم به نوشتن ازشون و اتفاق غریبی افتاد . سردرد . چشم درد . بدن درد . کمر درد . کوفتگی . و خواب آلودگی به حدی که الان مجبورم شرکت رو تعطیل کنم و لحظاتی بخوابم چون چشمام جایی رو نمی بینه

و ایمان آوردم کسی در من هست که کمر به نابودی ابدیتم بسته . کسی که این سالها این پرده رو روی چشمهام کشیده . کسی که به محض فکری برای تغییر شروع به مخالفتهای ذهنی ، پرت کردن حواس و اگه ناموفق باشه فعالیت رو جسمم می کنه .

امروز می بینمت و چون توانی در مقابلت ندارم دست خداوند رو می گیرم و مقابلت می ایستم .

امروز آدم دیگه ای میشم .

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها